گفتم:اي عشق!من از چيز ديگر مي ترسم.
گفت: آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخن هاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلي، جز كه به سر هيچ مگو
قمري جان صفتي در ره دل پيدا شد
در ره دل چه لطيف است سفر،هيچ مگو
گفتم: اي دل چه مه ست اين؟ دل اشارت مي كرد
كه نه اندازه ي توست اين،بگذر،هيچ مگو
گفتم:اين روي فرشته ست عجب يا بشر است؟
گفت:اين غير فرشته ست و بشر،هيچ مگو
....
گفتم: اي دل پدري كن،نه كه اين وصف خداست؟
گفت: اين هست،ولي جان پدر،هيچ مگو